عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت چهل و پنجم
زمان ارسال : ۲۷۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
لبخند زد و پشت سرم با خریدها بالا آمد. خاله سیما خواب بود. پس از تعویض لباس آشپزخانه رفتم و دست به کار شدم. پیازداغ کردم و آب جوش را آماده کردم و ماکارونیها را تقسیم کردم. حامد که معلوم بود حوصلهاش توی هال سر رفته بود آشپزخانه آمد و با لبخند گفت:
ـ عاشق بوی غذائم!
اخم ریزی کردم و گفتم:
ـ جداً؟ ولی ماکارونی که بوی خاصی نداره!
خندید و گفت:
ـ حالا نمیشد ضایع نکنی؟
Zarnaz
۲۰ ساله 10عالی بود مرسیییی راضیه جونم ❤️😘